مهمون کوچولو
امروز زندایی الهام خونه نشسته بود و منتظر بود که دایی حسین بیاد دنبالش و بیاردش خونه مادر جون یه دفعه زنگ خونه بصدا در امد و دید که یه دختر کوچولوی خوشگل بغل دایی پشت دره و میگه : سبام ...باز.....(سلام ،در رو باز کنید) زندایی دلش غش رفت و گفت سلام به روی ماهت ..بفرمایید .. سانیا با اون قیافه خندونش امد بالا و رفت تو بغل زندایی آخه چند روزی بود همدیگرو ندیده بودن و دلشون برای هم تنگ شده بود ، سانیا بعد از یه گشتی تو خونه به زندایی گفت عسک ...یعنی ازم عکس بگیر زندایی هم از سانیا عکس گرفت ..خلاصه زندایی حاضر شد و همراه سانیا و دایی رفتن خونه مادر جون و کلی تا بعد از ظهر با هم بازی کردن ..بعد از ظهر هم مامان س...
نویسنده :
مامانی
14:53